کد مطلب:129696 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:124

شهادت قاسم بن حسن
مادر وی ام ابی بكر و نامش به قولی رمله بود. (ر. ك: ابصار العین، ص 72) در تسمیة من قتل مع الحسین (ع) (ص 150) آمده است: «و مادرش ام ولد بود.»

حـضـرت قاسم (ع) می فرمود: «تا من شمشیر به دست داشته باشم عمویم كشته نخواهد شـد.» [1] هنگامی كه تنهایی عمو را دید به حضور ایشان رسید و اجازه میدان خـواسـت، امـا حـضـرت به دلیل خردسالی به او اجازه نداد. ولی قاسم تا گرفتن اجازه هـمـچـنـان پـای فـشـرد. [2] شـیـخ مـفـید گوید: «حمید بن مسلم گفت: ما در همان حـال بـودیـم كه جوانی مانند قرص ماه بیرون آمد. پیراهن و بالاپوشی به تن داشت و شـمـشـیری به دست؛ از یاد نمی برم كه بند كفش پای چپ او نیز پاره بود. در این هنگام عـمـر بـن سعید بن نفیل أزدی رو به من كرد و گفت: به خدا سوگند به او حمله می كنم. گفتم: سبحان اللّه! چرا این كار را می كنی؟ همانهایی كه او را به محاصره در آورده انـد او را بـس اسـت. گـفـت: بـه خـدا كـه بـایـد بـه او حـمـله كنم. آن گاه حمله كرد و تا شـمـشـیـرش را بـه فرق او نزد باز نگشت. جوان با صورت به زمین افتاد و فریاد زد: عمو جانم!


حسین چونان باز شكاری سر رسید و مانند شیر ژیان حمله كرد. شمشیری به عمر نواخت و دستش را از آرنج قطع كرد. عمر فریادی بر آورد كه لشكریان شنیدند و سپس حضرت از او كناره گرفت و سواران كوفه برای نجات وی هجوم بردند، اما او بر زمین افتاد و زیر سم اسبها كشته شد. گرد و غبار به آسمان بلند شد و حـسین (ع) بر سر جوان ایستاده بود؛ و او پاهایش را بر زمین می كشید. امام (ع) می گفت: نـفـرین بر مردمی كه تو را كشتند. سرو كارشان در قیامت با جدّت خواهد بود. بر عمویت گـران اسـت كـه او را بـخـوانـی و تـو را اجـابـت نـكـنـد و چـون اجـابـتـت كـنـد بـه حال تو سودمند نباشد. به خدا سوگند! دشمنان بسیار و دوستان اندك شده اند.

سپس او را بغل كرد و در حالی كه پاهای جوان بر زمین كشیده می شد، به خیمه گاه برد. بـا خـود گـفـتـم: بـا وی چـه خـواهـد كـرد؟ دیدم كه او را آورد و در كنار علی اكبر و دیگر كـشتگان خاندانش نهاد. پرسیدم این جوان كه بود؟ گفتند: قاسم بن حسن بن علی بن ابی طالب. [3] .

در مـقـتـل خـوارزمـی آمده است: «به خدا سوگند بر عمویت گران است كه او را بخوانی و اجـابـتـت نـكـنـد. یـا اجـابـت كند ولی یاری نكند و یا یاری كند ولی تو را بی نیاز نكند. نفرین بر قومی كه تو را كشتند. وای بر قاتل تو».

سـپـس او را بـرداشـت و گـویـی كه پاهای جوان بر زمین كشیده می شد و سینه اش را بر سـینه اش گذاشته بود. با خود گفتم: با او چه خواهد كرد؟ آن گاه دیدم كه او را آورد و در میان دیگر كشتگان خاندانش گذارد، سر را به آسمان بلند كرد و گفت: «خداوندا، اینان را یـكـایـك نـابـود كـن و هـیـچ كـدامـشـان را بـاقـی مـگـذار و هـیـچ گـاه بر آنان مبخش. ای عـمـوزادگـان مـن شـكیبا باشید، ای خاندان من شكیبا باشید كه پس از این روز هرگز روی خواری را نخواهید دید». [4] .


در مناقب شهر آشوب آمده است: «برادرش ـ یعنی برادر عبداللّه بن حسن ـ قاسم، در حالی كـه پـیـراهن و بالا پوشی بر تن و كفشی به پا داشت، به میدان آمد. گویی كه پاره ی ماه بود. او این رجز را می خواند:

من قاسم از نسل علی هستم،

به خدا سوگند كه ما از شمر بن ذی الجوشن یا پسر فرومایه به پیامبر نزدیك تریم.

آنـگاه عمر بن سعید أزدی او را كشت. جوان بر زمین افتاد و فریاد زد: عمو جانم! حسین (ع) حـمـله كـرد و دسـت قـاتـل را قـطـع كـرد ولی اهـل شـام او را از دسـت حـسـیـن (ع) ربودند.» [5] .

بـلاذری گـویـد: «عـمـرو بن سعید بن نفیل أزدی، قاسم بن حسن را كشت و او فریاد بر آورد: ای عـمـو جـانـم! آنـگـاه حـسین (ع) مانند باز شكاری خود را بر سر او رساند و دست عـمـرو را قـطـع كـرد. یـارانش برای نجات او آمدند، اما او در میان سم اسبان افتاد و لگد مال شد تا مرد». [6] .


[1] حـيـاة الامـام الحـسـيـن بـن عـلي (ع)، ج 3، ص 254، بـه نقل از البستان الجامع لجميع تواريخ اهل الزمان، عماد الدين اصفهاني، ص 25.

[2] خـوارزمـي در المـقـتـل (ج 2، ص 31) گـويـد: قـاسم بن حسن بن علي نوجواني خـردسـال و هنوز به سن بلوغ نرسيده بود. هنگامي كه چشم حسين (ع) به او افتاد وي را در آغـوش گـرفـت و هـر دو آن قـدر گـريستند كه از هوش رفتند. آن گاه جوان از امام (ع) اجـازه مـيـدان گـرفـت كـه آن حـضرت از دادن اذن خودداري ورزيد. ولي جوان آن قدر براي گـرفـتـن اجـازه دست و پاي امام (ع) را بوسيد و اصرار كرد تا به او اجازه داد. آنگاه در حالي كه اشك از چشمانش ‍ جاري بود به ميدان آمد و اين رجز را مي خواند:

اگر مرا نمي شناسد من فرزند حسن هستم، سبط پيامبر برگزيده و امين،

ايـن حـسـيـن اسـت چـونـان اسـيـر گـرفتار، ميان مردمي كه خداوند آنان را از باران سيراب مگرداند.

آنگاه با چهره اي چون ماه تابان حمله كرد و جنگيد و با وجود خردسالي، 35 تن از دشمن را كشت.

گـفـتـه انـد كـه عـمـر شـريـف وي هـنـگـام كـشـتـه شـدن شـانـزده سال بود (ر.ك: لباب الانساب، ابن فندق، ج 1، ص 397؛ و ر.ك: بحار، ج 45، ص 34 ـ 35؛ روضة الواعظين، ص 188).

[3] الارشاد، ج 2، ص 108؛ الدر النظيم، ص 556؛ تذكرة الخواص، ص 230؛ تاريخ الطبري، ج 3، ص 321؛ مآثر الانافه، ج 1، ص 107.

[4] مقتل الحسين، خوارزمي، ج 2، ص 32.

[5] المناقب، ج 4، ص 106.

[6] انـسـاب الاشـراف، ج 3، ص 406؛ و در أمالي صدوق، ص 138، مجلس 30، حـديـث شـمـاره 1، آمـده اسـت: «پس از او يعني علي بن الحسين ـ قاسم بن حسن بن علي به ميدان آمد و مي گفت:

اي نفس بي تابي مكن كه همگان فاني اند، و تو امروز در بهشت جاي خواهي گرفت.

آنگاه سه تن از دشمن را كشت و سپس از اسب بر زمين افتاد ـ خدايش از او خوشنود باد.